چهره دوگانه هخامنشیان؛ بهشت و جهنم در یک امپراتوری | چگونه رویا و وحشت در هم تنیده شد؟

رویداد۲۴| بروس لینکلن، استاد برجسته تاریخ ادیان در دانشگاه شیکاگو، کتاب بدیع خود، «دین، امپراتوری و شکنجه»، را با ترسیم دو تصویر متضاد و تکاندهنده از امپراتوری هخامنشی آغاز میکند. این دو تصویر، که در ظاهر هیچ نسبتی با یکدیگر ندارند، در واقع دو روی یک سکهاند و چارچوب اصلی پرسشهای بنیادین او را تشکیل میدهند. فهم این دوگانگی، کلید درک عمیقترین لایههای ایدئولوژیک و سازوکارهای قدرتی است که یکی از بزرگترین امپراتوریهای تاریخ را شکل داد.
تصویر نخست دلانگیز و رویایی است: باغهای محصور و باشکوهی که کارگزاران شاه بزرگ در سرتاسر قلمرو پهناور خود بنا میکردند. این باغها، که در زبان فارسی باستان به آنها پـَیریدَئِـزا (پردیس) میگفتند، فضاهایی بودند که در آنها همهچیز برای خلق آرامش، زیبایی و رفاهی آسمانی طراحی شده بود. کانالهای آبیاری، آب خنک را در رگهای باغ روان میساختند؛ درختان انبوه، سایهای دلپذیر بر زمین میگستردند؛ و گیاهان و جانوران از هر گونه، از دورترین نقاط امپراتوری گرد هم آورده میشدند تا نظمی بینقص و زیبایی خیرهکننده را به نمایش بگذارند. شاه و اشراف در این پردیسها نه تنها به استراحت و تفرج میپرداختند، بلکه آنها را نمادی کوچک از امپراتوری آرمانی خود و پیشدرآمدی از جهانی میدانستند که با تکمیل کارشان محقق خواهد شد. این باغها چنان تأثیرگذار بودند که واژه «پردیس» با تمام بار معنایی، تخیلات و آرزوهایش، از همین ابداع ایرانی به سراسر جهان راه یافت و مفهوم بهشت زمینی را در فرهنگهای مختلف شکل داد.
تصویر دوم، اما در تضادی هولناک با تصویر نخست قرار دارد. این تصویر، صحنهی شکنجهای دهشتناک موسوم به «دو تغار توخالی» است. اردشیر دوم از رفتار یکی از سربازانش به نام میتریدات خشمگین شد و دستور داد او را با این روش مجازات کنند. این شکنجه شامل دو تغار چوبی بود که کاملا بر هم منطبق میشدند. قربانی را درون یکی از آنها قرار میدادند و دیگری را رویش میگذاشتند، به طوری که تنها سر، دستها و پاهایش بیرون میماند. سپس جلادان شاه به او به زور غذاهای لذیذ و مقوی مانند شیر و عسل میخوراندند و اجازه میدادند فضولات در داخل تغارها انباشته شود. این فضولات نه تنها بوی تعفن غیرقابل تحملی ایجاد میکرد، بلکه به زودی به محل رشد کرمها و حشرات تبدیل میشد. این موجودات به آرامی گوشت قربانی را میخوردند و خود را به اندامهای حیاتی او میرساندند. پس از هفده روز عذاب وصفناپذیر، آن مرد بختبرگشته جان داد و تغارها را گشودند تا همگان نتیجه را ببینند. این منظرهی مخوف، صرفا یک نمایش خشونت نبود؛ بلکه یک آیین آموزشی پیچیده با انگیزهها و معانی عمیق دینی و قضایی بود.
این تضاد میان لذتهای والای پردیس و عذاب خفتبار تغارها، مسئله اصلی این مقاله است. چگونه والاترین آرمانهای دینی، میل به تکمیل خلقت، عمل کردن به عنوان ابزار رستگاری خداوند، و برپایی قلمرویی از اخلاق آرمانی، به نیروی محرکه و توجیهگر پروژههای فتح، سلطه و استثمار امپراتوری تبدیل میشوند؟ و چگونه تلاش برای ساختن بهشت، به شکنجه در تغارها میانجامد؟ برای پاسخ به این پرسشهای بنیادین، باید به ریشههای ایدئولوژیک امپراتوری هخامنشی و جهانبینیای که برای خود ساخت، نگاهی عمیق بیندازیم.
تاسیس دوگانه و مهندسی مشروعیت
امپراتوری پارس که معمولا «هخامنشی» نامیده میشود، در واقع دو بنیانگذار بزرگ داشت که هر دو لقب «کبیر» را از تاریخ دریافت کردند. درک تفاوتهای راهبردی این دو شخصیت، کلید فهم تحولات ایدئولوژیک امپراتوری است.
نخستین بنیانگذار، کوروش کبیر، یک حاکم محلی هوشمند بود که علیه فرمانروایان مادی خود شورید و قدرت را به دست گرفت. راهبرد کوروش برای مشروعیتبخشی به فتوحاتش، عملگرایانه و منعطف بود. او استاد استفاده از خدایان محلی و سنتهای مردمان مغلوب برای تحکیم قدرت خود بود. هنگامی که بابل را فتح کرد، خود را نه یک فاتح بیگانه، بلکه برگزیده و فرستاده مردوک، خدای بزرگ بابلیان، معرفی کرد. در «استوانه کوروش»، روایتی نقل میشود که طبق آن، پادشاه پیشین بابل با بیتوجهی به آیینهای دینی، خشم مردوک را برانگیخته بود و این مردوک بود که کوروش را به عنوان «فرمانروایی دادگر» برای نجات شهر برگزید. او همین راهبرد را در قبال یهودیان در بند بابل نیز به کار گرفت و در کتاب اشعیا، به عنوان «مسیح» خداوند (یهوه) معرفی شد؛ کسی که خداوند دستش را گرفته تا ملتها را در برابر او تسلیم کند. این نبوغ سیاسی به کوروش اجازه میداد تا در هر سرزمینی، چهرهای محلی و مشروع از خود به نمایش بگذارد.
بیشتر بخوانید: هخامنشیها سنگهای غولآسا را چگونه جابهجا میکردند؟
دومین بنیانگذار، داریوش (فرمانروایی: ۵۲۲-۴۸۶ پ. م)، اما در شرایطی کاملا متفاوت به قدرت رسید. او یک غاصب زیرک بود که پس از یک دوره آشوب و جنگ داخلی بر تخت نشست. ادعای خاندانی داریوش برای جانشینی بسیار ضعیف بود و او برخلاف کوروش، نمیتوانست بر تداوم طبیعی قدرت تکیه کند. از این رو، داریوش دست به یک بازسازی و مهندسی گفتمانی شگرف زد تا نه تنها حکومت خود را مشروعیت بخشد، بلکه کل تاریخ و تبار خاندان شاهی را از نو تعریف کند.
او برای اتصال خود به خاندان کوروش، از چندین راهبرد هوشمندانه بهره برد. نخست، با دختران کوروش و همسران پسران او ازدواج کرد تا از طریق پیوند خونی، خود را به دودمان پیشین متصل کند. اما مهمتر از آن، دستکاری تبارشناختی بود. در «استوانه کوروش»، کوروش تبار خود را به پدرش کمبوجیه، و پدربزرگش کوروش، و جدش چیشپش میرساند. در این تبارنامه، هیچ اشارهای به نام «هخامنش» نشده است.
حال این را با معرفینامهی داریوش در کتیبه بیستون مقایسه کنیم. داریوش تبار خود را به پدرش ویشتاسپ، و در نهایت به جدی به نام هخامنش میرساند و اعلام میکند: «از این رو ما هخامنشی خوانده میشویم.» او سپس با یک حرکت هوشمندانه، نام «چیشپش» را که جد کوروش بود، در تبارنامه خود و به عنوان پسر هخامنش قرار میدهد. با این کار، او به طور ضمنی و نه مستقیم، خاندان خود را به خاندان کوروش متصل میکند و هخامنش را که جد خودش بود، به عنوان بنیانگذار اصلی هر دو شاخه معرفی میکند.
اوج این دستکاری در عبارت مبهم دوویتاپرَنم (duvitāparanam) نهفته است. این واژه در فارسی باستان هم به معنای «اکنون همچون گذشته» (تاکید بر تداوم) است و هم به معنای «در دو شاخه». این ابهام هوشمندانه این تصویر را خلق میکند که خاندان بزرگ هخامنشی از ابتدا دو شاخه داشته است: شاخه ارشد که به کوروش منتهی شده و اکنون منقرض شده، و شاخه جوانتر که به داریوش میرسد. به این ترتیب، داریوش خود را نه یک غاصب، بلکه وارث قانونی و تداومبخش خاندانی معرفی میکند که خود آن را «هخامنشی» نامیده و تعریف کرده است. او با این کار، دودمان پیشین را بازتعریف کرده و آن را به عنوان بخشی از یک کل بزرگتر به خود ضمیمه میکند.
جهان از منظر پارس؛ نقشهای از کیهان و قدرت
داریوش تنها به بازسازی گذشته نپرداخت؛ او یک جهانبینی کاملا جدید و منسجم را نیز تدوین کرد که در آن، امپراتوری و پادشاهی او جایگاهی کیهانی و الهی مییافت. این ایدئولوژی عمیقاً بر یک جهانبینی فضایی و اخلاقی استوار بود که در آن، پارس به عنوان مرکز مطلق و برتر جهان تعریف میشد. بهترین نمونه این جهانبینی، نقشبرجسته باشکوه بیستون است. این نقشبرجسته، یک نقشه کیهانی است. در بالای صحنه، پیکرهای الهی در یک حلقه بالدار قرار دارد: اهورامزدا، خدای بزرگ و آفریننده تمام نیکیها. او حلقه شاهی را به سوی داریوش گرفته و به او درود میفرستد. در مرکز، داریوش با قامتی بلندتر از دیگران ایستاده است. در زیر پای او، پیکر فردی نگونبخت بر زمین افتاده که کتیبه هویتش را «گئومات مغ» معرفی میکند؛ کسی که دروغ گفت و خود را شاه خواند. این ساختار عمودی، یک پیام قدرتمند را منتقل میکند: خدا (نماد خیر و حقیقت) در بالا، نماینده بزرگ دروگ (دروغ) در پایین، و شاه دادگر، داریوش، به عنوان واسطه الهی در میانه. زمین، آوردگاه نبرد میان خیر و شر است و شاه، برگزیده خداوند برای سرکوب نیروهای دروغ است.
ساختار افقی نقشبرجسته نیز همین تقابل را تکرار میکند. در پشت سر داریوش، دو مرد مسلح پارسی، نماد وفاداری و قدرت مشروع، ایستادهاند. در مقابل او، نُه شورشی شکستخورده با دستهای بسته و طنابی بر گردن، در صف ایستادهاند که هر یک نماینده یک قوم هستند و کتیبهها همگی آنها را «دروغگو» میخوانند.
بنابراین، نقشبرجسته بیستون جهان را به پنج بخش تقسیم میکند:
بالا: اهورامزدا (خیر مطلق)
پایین: گئومات غاصب (شر مطلق)
مرکز: داریوش شاه (واسطه الهی و محور جهان)
چپ (خودی): پارسیان (یاران وفادار و قدرتمند)
راست (دیگری): شورشیان (شکستخورده و دروغگو)
شاه پارسی در مرکز این جهان قرار دارد، قدرت را از بالا (اهورامزدا) دریافت میکند تا با یاری پارسیان، نیروهای دروغگو را که از این مرکز الهی دور هستند، سرکوب کند. این مدل «پارسمحور» یک جغرافیای اخلاقی را نیز ترسیم میکند. در فهرستهایی که شاهان هخامنشی از سرزمینهای تحت سلطه خود ارائه میدادند، پارس همیشه در رتبه اول قرار دارد و از پرداخت خراج معاف است. پس از پارس، ملل نزدیکتر مانند ایلامیها و مادیها قرار میگیرند و سایر سرزمینها بر اساس چهار جهت اصلی و از نزدیک به دور دستهبندی میشوند. هرودوت این منطق را به خوبی توصیف میکند: «آنان [پارسیان]خود را از هر جهت بهترین مردمان میدانند... کسانی که دورتر از ایشان زندگی میکنند، بدترین هستند.» در چنین جهانبینیای، فتح و سلطه بر دیگران یک عمل تجاوزکارانه نیست، بلکه یک اقدام خیرخواهانه و مدنیتبخش تلقی میشود که مردمان «پستتر» و «دورتر» را به مرکز نور و حقیقت (پارس) نزدیکتر میکند.
بیشتر بخوانید: داریوش بزرگ ؛ پادشاه مقتدر هخامنشی
درام کیهانی و ماموریت نجاتبخش پادشاه
ایدئولوژی داریوش، امپراتوری را نه یک ساختار سیاسی صرف، بلکه یک پروژه مقدس کیهانی تعریف میکند. این دیدگاه در روایتی از آفرینش که در اکثر کتیبههای بلند تکرار میشود، به اوج خود میرسد. این روایت، یک درام کیهانی در سه پرده است:
پرده اول: آفرینش و شادی گمشده. کتیبهها با این فرمول آغاز میشوند: «خدایی بزرگ است اهورامزدا، که این زمین را آفرید، که آن آسمان را آفرید، که مردم را آفرید، که شـیاتی (شادی) را برای مردم آفرید، که داریوش را شاه کرد...». چهار آفریده نخست (زمین، آسمان، مردم و شادی) «آفرینش اصلی» و بینقص را تشکیل میدهند.
شیاتی، که معمولا «شادی» ترجمه میشود، یک وضعیت آرمانی از صلح، فراوانی و حقیقت است؛ حالت طبیعی و خدادادی بشر در آغاز خلقت.
پرده دوم: تباهی و ظهور دروغ. اما این شادی از میان رفت. کتیبهها به سه تهدید بزرگ اشاره میکنند که این وضعیت آرمانی را نابود میکنند: سپاه دشمن، قحطی، و از همه بدتر، دروغ. با ظهور «دروغ»، جهان وارد یک دوره بحران، آشوب و نبرد میان خیر و شر میشود. کتیبه بیستون دقیقا وقایع این دوره بحرانی را شرح میدهد: زمانی که کمبوجیه به مصر رفت، «دروغ در سرزمین بزرگ شد» و شورشهای متعدد و مدعیان دروغین، صلح و حقیقت را از میان بردند.
پرده سوم: رستگاری و نقش پادشاه. اینجاست که پنجمین کنش آفرینش_شاه کردن داریوش_معنا مییابد. این یک اقدام ثانویه و واکنشی از سوی اهورامزدا برای مقابله با بحران است. اهورامزدا، با دیدن اینکه جهان در آشوب فرو رفته، داریوش را به عنوان ابزار خود برای بازگرداندن نظم و حقیقت برمیگزیند. داریوش بارها اعلام میکند: «به خواست اهورامزدا، من شاه هستم». او شاه است نه به خاطر تبارش، بلکه، چون اهورامزدا او را برگزیده است؛ زیرا او «دروغگو» و «فریبکار» نبود.
در این طرح، پادشاه هخامنشی نه تنها یک حاکم سیاسی، بلکه یک شخصیت نجاتبخش است که ماموریت دارد تاریخ را به پایان برساند، دروغ را نابود کند و جهان را به وضعیت بهشتی و شادی ازلی خود بازگرداند. هدف نهایی، فرشَه (شگفتی) یا بازسازی و احیای وضعیت بینقصی است که آفریننده در ابتدا اراده کرده بود.
بازسازی بهشت؛ جهانهای کوچک و نمادین
این ایدئولوژی بلندپروازانه تنها در سطح کلمات باقی نماند، بلکه در ساختارها و نمادهای مادی نیز خود را متجلی میکرد. شاهان هخامنشی با ایجاد «جهانهای کوچک» (میکروکاسموس)، تلاش میکردند تصویری از جهان آرمانی و بازسازیشده را به نمایش بگذارند. کاخ شوش نمونهای برجسته است. داریوش کاخی را که در شوش ساخت، با همان واژه فـرَشـَه (شگفتی) توصیف کرد؛ واژهای که برای آفرینش جهان توسط اهورامزدا نیز به کار رفته بود. او با این کار خود را در نقش یک آفریننده زمینی در کنار اهورامزدا مینشاند. کتیبههای بنیادگذاری کاخ با جزئیات شرح میدهند که چگونه بهترین مصالح (طلا از لیدیه، لاجورد از سغد، چوب سدر از لبنان) و ماهرترین صنعتگران (سنگتراشان ایونی، زرگران مادی، آجرپزان بابلی) از سرتاسر امپراتوری گردآوری شدند. کاخ شوش، نمادی از بازسازی آفرینش نخستین بود؛ جایی که پراکندگی و گوناگونی جهان مادی، در یک ساختار باشکوه به وحدت و کمال میرسید.
نقشبرجستههای تخت جمشید نیز همین منطق را دنبال میکنند. در این تصاویر، هیئتهایی از تمام اقوام امپراتوری در صفی منظم به سوی شاه در حرکتند و بهترین محصولات سرزمین خود را پیشکش میکنند. این تصاویر، کثرت و تنوع امپراتوری را در یک ترکیببندی هماهنگ که به شاه ختم میشود، ادغام میکنند. تخت جمشید به عنوان مرکز جهان، جایی است که تمام انواع بشر به طور نمادین دوباره متحد میشوند؛ و سرانجام، به برجستهترین نماد این ایدئولوژی میرسیم: باغهای پردیس. این باغها که در سراسر امپراتوری ساخته میشدند، فضاهایی بودند که با دقت طراحی شده بودند تا کمال آفرینش نخستین را بازسازی کنند. دیواری، این فضا را از جهان بیرون_که در وضعیت آشفته و تاریخی قرار داشت_جدا میکرد. در داخل، با آبیاری منظم و کاشت «درختانی از هر نوع»، نمادی از بازسازی «شادی» گمشده بشر خلق میشد. آنها پیشنمایشی از بهشتی بودند که در پایان تاریخ، با پیروزی کامل بر دروغ، برای تمام بشریت محقق خواهد شد.
بیشتر بخوانید: کوروش کبیر به روایت یونانیان باستان
این ایدئولوژی به پروژه امپراتوری رنگی مقدس و نجاتبخش میزد. فتح سرزمینهای جدید، نه برای غارت، بلکه برای گردآوری عناصر پراکنده جهان و بازگرداندن آنها به وحدت و کمال نخستین بود. از این منظر، فتح اروپا گامی ضروری برای افزودن درختان زیبای آن به باغ پردیس شاهی و تکمیل پروژه بازسازی جهان بود.
روی تاریک پردیس؛ منطق ایدئولوژیک شکنجه
اما این آرمانگرایی روی تاریک و هولناکی نیز داشت. تضاد میان آرمانهای والا و اعمال بیرحمانه، خود را در نهادی همچون شکنجه به نمایش میگذاشت. شکنجه، نه به عنوان یک خشونت بیهدف، بلکه به عنوان یک رویه قضایی و دینی پیچیده، برای اثبات و تحکیم همین ایدئولوژی به کار گرفته میشد.
برای درک این موضوع، به داستان شکنجه میتریدات بازمیگردیم. پس از آنکه اردشیر دوم برادر شورشیاش را شکست داد، میخواست همگان باور کنند که او شخصاً برادرش را کشته است تا پیروزی اقتدار مشروع (حقیقت) بر شورش (دروغ) را تثبیت کند. اما سربازی به نام میتریدات ادعا کرد که او ضربه مهلک را زده است. از منظر دربار، ادعای میتریدات نمونهای از «دروغ» بود که حقیقت رسمی شاه را به چالش میکشید و میتوانست نظم کیهانی را مختل کند. بنابراین، او باید به شکلی «خوب مجازات/بازجویی» میشد.
فعل فارسی باستان «فـرَثـ» (fraθ-) که معمولا «مجازات کردن» ترجمه میشود، معنای عمیقتری دارد و ریشه آن به معنای «پرسیدن» و «بازجویی کردن» است. بنابراین، این اعمال نه صرفاً تنبیهی، بلکه بازجوییهایی بودند که هدفشان استخراج حقیقت درونی متهم بود. شکنجه دو تغار، یک «آزمون الهی» بود که برای اثبات فساد درونی و دروغگویی میتریدات طراحی شده بود.
تحلیل نمادین این شکنجه، منطق وحشتناک آن را آشکار میکند:
تقابل بیرون و درون؛ جلادان شاه (نماد نظم) و روشنایی در بیرون، و میتریدات (متهم به دروغ) در درون و تاریکی محبوس بود.
شیر و عسل؛ به متهم پاکترین غذاها (شیر و عسل که در فرهنگ ایرانی نماد پاکی و حیات هستند) خورانده میشد تا نشان داده شود که نظام شاهی با نیکی با او رفتار میکند.
فضولات و کرمها؛ نقطه اوج نمایش، فرآیند گوارش بود. در الهیات زرتشتی، گوارش فرآیندی اخلاقی است که مواد خوب غذا را به خون و حیات، و مواد بد را به فضولات اهریمنی تبدیل میکند. میتریدات با وجود خوردن پاکترین غذاها، حجم عظیمی از فضولات متعفن و کرمزا تولید میکرد. این «اثبات» میکرد که فساد، نه از غذا، بلکه از درون خود او سرچشمه میگیرد. بدن او، که توسط «دروغ» تسخیر شده بود، غذای پاک را به کثافت مطلق تبدیل میکرد. کرمهایی که از این فضولات برمیخاستند و بدن او را میخوردند، نماد نیروهای اهریمنی بودند که از درون خود دروغگو زاده شده و او را نابود میکنند.
شکنجه دو تغار یک تئاتر قضایی-دینی بود که با منطقی دایرهوار، گناه متهم را «اثبات» میکرد. این نمایش، با استفاده از فرآیندهای طبیعی بدن، گزارههای ایدئولوژیک دربار را تأیید میکرد و به همه نشان میداد که دروغ، ذاتا متعفن و تباهکننده است.
پرده آخر؛ پارادوکس پایدار امپراتوری
داستان دو چهرهی امپراتوری هخامنشی، یک الگوی تکرارشونده در تاریخ را آشکار میسازد. در مرحله نخست، یک ملت با تکیه بر یک ایدئولوژی قدرتمند دینی، خود را برای فتح و سلطه بسیج میکند. این ایدئولوژی با تقسیم جهان به خیر و شر، معرفی حاکم به عنوان برگزیده خدا، و بازتعریف تجاوز به عنوان یک ماموریت نجاتبخش، به امپراتوری اعتماد به نفس اخلاقی لازم برای گسترش را میبخشد. شعار این مرحله «تلاش برای رسیدن به بهشت» است.
اما در مرحله دوم، امپراتوری با تضاد فزاینده میان گفتمان آرمانی و اعمال وحشیانه خود روبهرو میشود. برای جلوگیری از فرسایش اعتبار، امپراتوری نیازمند آن است که با تأکید هرچه بیشتر خود را متقاعد کند که اصولش درست و اعمالش مشروع است. شعار این مرحله «شکنجه در تغارها» است. در اینجاست که نمایشهای دایرهواری مانند شکنجه میتریدات به صحنه میآیند تا اعمالی وحشیانه را به گونهای طراحی کنند که نتایجشان (به ظاهر) همان اصول والایی را که مجوز انجامشان را صادر کرده بود، تایید کند.
روزی فرا میرسد که پادشاه مجبور میشود فضولات متعفن منتقد خود را به عنوان مدرکی دال بر اهریمنی بودن او به نمایش بگذارد، در حالی که خود را مبرا از هرگونه پلیدی میداند. شکنجه دو تغار نشان میدهد که یک دستگاه امپراتوری تا چه حد میتواند در پیشبرد چنین استدلالهای پوچ و زنندهای، خلاق و خود-مطمئن باشد. تضاد میان گفتمان مقدس و اعمال وحشیانه، در ساختار عمیق هر امپراتوری نهفته است. هرچه این تضاد عمیقتر میشود، امپراتوری برای متقاعد کردن خود به اینکه همچنان در حال انجام کار خداوند و بازگرداندن شادی برای بشریت است، به ابزارهای بیرحمانهتری نیاز پیدا میکند. داستان هخامنشیان، تنها روایتی از گذشتههای دور نیست، بلکه هشداری است دربارهی خطراتی که در هر ایدئولوژی تمامیتخواهی که مدعی ساختن بهشت بر روی زمین است، نهفته است.




